شماره ١٢٦: از شهر وفا صبا چه داري

از شهر وفا صبا چه داري
از دوست براي ما چه داري
تا جان دهمت بمژدگاني
زان دلبر آشنا چه داري
از تحفه بياد ما چه باتواست
از نامه بنام ما چه داري
هان زود پيام دوست بگذار
دل ميرودم ز جا چه داري
گر بازرسي بکوي جانان
گويد بتو اي صبا چه داري
با درد بگو که خسته راه
در محنت و در بلا چه داري
تو فرقت و من وصال خواهم
اين درد مرا دوا چه داري
گفتي که وصال رايگان نيست
ديدار مرا بها چه داري
جانيست مرا و آن هم از تو
از ما طمع بها چه داري
خون شد دل و شد ز ديده جاري
با (فيض) تو ماجرا چه داري
زاهد بگذر ز خيري از ما
با عاشق مبتلا چه داري
من خود دارم بنقد دردي
آيا تو در اين سرا چه داري